آمدی نعش غزل باخته را جان بدهی؟
روی تخت سفید دراز کشیده بودم
و نگاهم را از سه کنج دیوار و سقف کشیدم
روی تابلوی دخترکی که انگشت گذاشته بود روی بینی قلمی اش
و می گفت: "هیییییس " من هم به او گفتم ازین هم ساکت تر ؟
منکه این چند روزه از همیشه ی عمرم ساکت تر بودم
می دانی عکس جان عآطی قول داده که برایم نارگیل بخرد
به همین دلیل دختر خیلی خوبی ست اما جز همراهی عآطی و تقدیر
از او مطلب مهم دیگر آنکه آدم درد را تحمل می کند
مخصوصا اگر از عزیز رسیده باشد اما این وسط بعضی ها ..
اصلا بیخیال بعضی ها !
خوب راستش را بخواهی عکس جان اگر بخواهد
ساده تر از این ها هم برایش از پا می افتم ..
صدای دکتر بود و خنده اش ، او شروع به کارش کرد ،
صدای قلبم خیلی خنده دار بود
در این دنیای بداخلاق چیزهای خنده دار برای حیات الزامی اند
دکتر از در و دیوار حرف می زد می گفت به به چه دلی !
الحق که این دل برازنده ی این دخترک ست
میگفت تو زندگی ام قلب به این قشنگی ندیده بودم
و من هم فکری این شدم که چه میشد مثلا جای بنده ای
که از پس پرده ی ستار العیوبش به تماشای قلب من نشسته
خود خدایش به آدم میگفت که "تبارک به خودم چه قلب قشنگی آفریدم
، چه امانتدار خوبی هستی بنده! "
بعد هم خودم به خودم یادآوری کردم هفت شهر عشق مانده
و من اندر خم کوچه ی اول یاتاقان زده ام
دکتر فکرم را برید و گفت پاشو دخترجان
قلبت چیزیش نیست فقط کمی شکسته که دل شکسته ترش قشنگترست
اما اینجا دوایی برای تو نیست برو متخصص بغض !
درهمان سکوت کشدار این روزها لبخند زدم
و به علم و جامعه پزشکی پوزخند می زدم
که خودم درد و درمانم را می شناسم و اینها با این همه دستگاه
و منطق و بلدم بلدم و مثلا پیشرفت می خواهند درد مرا آرام کنند
همچنان در حال پاسکاری ازین حکیم به آن طبیبم
و هنوز از اکسیر شفابخشی مثل شما حرف نزده ام
نگفته ام که
اگر شما دست روی قلبم بگذاری آرام تر از همیشه ی عمرم خواهم بود
نگفته ام که دست هایتان دارالشفای من ست
و یک عمر دخیل دست هایتان خواهم بود ،
نگفته ام که نگاه هایتان ..
نظرات شما عزیزان: